با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی میز دراز کردم.مقنعه مو کمی کشیدم عقب.عجیب هوس چای کرده بودم اما وقتی سر فلاسک رو توی فنجونم گرفتم فقط دو قطره چایی توی لیوان ریخت.با دلخوری رو به مریم کردم: میمردی تهش یکمی واسه من نگه میداشتی؟تو و فرح و یگانه...حالا اگه راست میگی برو از بخششون چایی بیار اگه دادند بهت....تازه تو که میدونی کتری برقیمون خرابه..... یکریز داشتم غر میزدم که مریم بی هیچ حرفی(چون اخلاق سگ منو میدونست
↧