Quantcast
Channel: داستان دنباله دار عشــــق
Viewing all articles
Browse latest Browse all 32

قســـــمت پنجاه و پنجم

$
0
0
 

 

قلبم لرزید...به چشمانش خیره شدم....همیشه در ضمیرم فکر میکردم که تنها زنها تشنه ی شنیدن اظهار علاقه هستند ولی حالا......ناگهان رعدو برق شدیدی پنجره رو لرزوند و نورش اطاق رو روشن کرد......من تکون شدیدی خوردم ولی کامران با خونسردی منو محکم در آغوش داشت ......به مژ گان بلند و سیاهش نگاه کردم و گفتم:
-میترسم..
روم خم شد:
از چی عزیزم؟
تمام نگرانیمو بیرون ریختم:
-از نوازش کردن تو...از دوست داشتن تو نمیترسم...از اون چیز یا کسیکه ممکنه این حس رو ازمن یا تو بگیره میترسم کامران...
تو چشمهام خیره شد و برلبانم بوسه زد:
کی مثلا؟
به صراحت گفتم:
-آهو.....اون خیلی آدم خطرناکیه....یا امثال آهو....یا هر اتفاقی که تو رو تحت تاثیر قرار بده..
کامران بلند خندید:
عزیز دلم....شفق...
چرخید به پشت و منو رو خودش خوابوند:
هیچکس خطرناک نیست تا زمانیکه ما خودمون به آدمها این اجازه و فرصت رو ندیم....آهو هم همینطور...اون از خانمی و متانت توداره سواستفاده میکنه و تو خودت این فرصت رو بهش میدی....ولی بهت حق میدم نگران باشی...رفتار این اواخر من این حس رو در تو بوجود آورده....
یک لحظه عصبانی شدم:
جدا؟به زبون آوردنش خیلی ساده ست....
کامران همونطور که خوابیده بود دستهاشو برد بالای سرش:
-من تسلیم........
و موذیانه خندید....دست بردم و بازوشو کشیدم طرف خودم....دندونهامو گذاشتم رو دستش و فرو بردم ....بی اینکه دستشو بکشه گفت:
-آخ......
و با خنده اضافه کرد:
-نوبت منم میشه خوشگل خانم.....


 

     http://love-story-e.mihanblog.com/post/266

 

ادامه ی مطلب

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 32

Trending Articles